• ۲۵ داستان رستم و سهراب۲ - رسیدن سهراب به دژ سپید و رزم با گردافرید -
    2024/09/23
    چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت کم زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ نهان کرد گیسو به زیر زره بزد بر سر ترگ رومی گره فرود آمد از دژ به کردار شیر کمر بر میان بادپایی به زیر به پیش سپاه اندر آمد چو گرد چو رعد خروشان یکی ویله کرد که گردان کدامند و جنگ‌آوران دلیران و کارآزموده سران چو سهراب شیراوژن او را بدید بخندید و لب را به دندان گزید چنین گفت کامد دگر باره گور به دام خداوند شمشیر و زور بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی ترگ چینی به کردار باد بیامد دمان پیش گرد آفرید چو دخت کمندافگن او را بدید کمان را بزه کرد و بگشاد بر نبد مرغ را پیش تیرش گذر به سهراب بر تیر باران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت نگه کرد سهراب و آمدش ننگ برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ سپر بر سر آورد و بنهاد روی ز پیگار خون اندر آمد به جوی چو سهراب را دید گردآفرید که برسان آتش همی بردمید کمان بزه را به بازو فگند سمندش برآمد به ابر بلند سر نیزه را سوی سهراب کرد عنان و سنان را پر از تاب کرد برآشفت سهراب و شد چون پلنگ چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ عنان برگرایید و برگاشت اسپ بیامد به کردار آذرگشسپ زدوده سنان آنگهی درربود درآمد بدو هم به کردار دود بزد بر کمربند گردآفرید زره بر برش یک به یک بردرید ز زین برگرفتش به کردار گوی چو چوگان به زخم اندر آید بدوی چو بر زین بپیچید گرد آفرید یکی تیغ تیز از میان برکشید بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد نشست از بر اسپ و برخاست گرد به آورد با او بسنده نبود بپیچید ازو روی و برگاشت زود سپهبد عنان اژدها را سپرد به خشم از جهان روشنایی ببرد چو آمد خروشان به تنگ اندرش بجنبید و برداشت خود از سرش رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی بدانست سهراب کاو دخترست سر و موی او ازدر افسرست شگفت آمدش گفت از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه سواران جنگی به روز نبرد همانا به ابر اندر آرند گرد ز فتراک بگشاد پیچان کمند بینداخت و آمد میانش ببند بدو گفت کز من رهایی مجوی چرا جنگ جویی تو ای ماهروی نیامد بدامم بسان تو گور ز چنگم رهایی نیابی مشور بدانست کاویخت گردآفرید مر آن را جز از چاره درمان ندید بدو روی بنمود و گفت ای دلیر میان دلیران به کردار شیر دو لشکر نظاره برین جنگ ما برین گرز و شمشیر و آهنگ ما کنون من گشایم چنین روی و موی سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی که با دختری او به دشت نبرد بدین سان به ابر اندر آورد گرد نهانی بسازیم بهتر بود خرد داشتن کار مهتر بود ز بهر من آهو ز هر سو مخواه میان دو صف برکشیده سپاه کنون لشکر و دژ به فرمان تست نباید برین آشتی جنگ جست دژ و گنج و دژبان سراسر تراست چو آیی بدان ساز کت دل هواست چو رخساره بنمود سهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را یکی بوستان بد در اندر بهشت به بالای او سرو دهقان نکشت دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان تو گفتی همی بشکفد هر زمان بدو گفت کاکنون ازین برمگرد که دیدی مرا روزگار نبرد برین بارهٔ دژ دل اندر مبند که این نیست برتر ز ابر بلند بپای آورد زخم کوپال من نراندکسی نیزه بر یال من عنان را بپیچید گرد آفرید سمند سرافراز بر دژ کشید همی رفت و سهراب با او به هم بیامد به درگاه دژ ...
    続きを読む 一部表示
    1 時間 37 分
  • ۲۴- داستان رستم و سهراب۱ - دیدار تهمینه دختر شاه سمنگان
    2024/09/23

    اگر تندبادی براید ز کنج

    بخاک افگند نارسیده ترنج

    ستمکاره خوانیمش ار دادگر

    هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

    اگر مرگ دادست بیداد چیست

    ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

    ازین راز جان تو آگاه نیست

    بدین پرده اندر ترا راه نیست

    همه تا در آز رفته فراز

    به کس بر نشد این در راز باز

    برفتن مگر بهتر آیدش جای

    چو آرام یابد به دیگر سرای

    دم مرگ چون آتش هولناک

    ندارد ز برنا و فرتوت باک

    درین جای رفتن نه جای درنگ

    بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

    چنان دان که دادست و بیداد نیست

    چو داد آمدش جای فریاد نیست

    جوانی و پیری به نزدیک مرگ

    یکی دان چو اندر بدن نیست برگ

    دل از نور ایمان گر آگنده‌ای

    ترا خامشی به که تو بنده‌ای

    برین کار یزدان ترا راز نیست

    اگر جانت با دیو انباز نیست

    به گیتی دران کوش چون بگذری

    سرانجام نیکی بر خود بری

    کنون رزم سهراب رانم نخست

    ازان کین که او با پدر چون بجست


    続きを読む 一部表示
    1 時間 22 分
  • شاهنامه از اغاز ۲۳-داستان جنگ هفت گردان. The Story of the Seven Champions in Shahnameh
    2024/07/18

    The Story of the Seven Champions in Shahnameh The story of the Seven Champions is one of the most epic and thrilling tales from Ferdowsi's Shahnameh, appearing in the seventh section of this grand Persian epic. It narrates a series of one-on-one duels between seven Iranian heroes and seven warriors of Turan, during the reign of King Kay Kavus. The Beginning: The story opens with a grand feast and celebration hosted by Rostam in Noond. During the festivities, Giv, another Iranian champion, gets drunk and challenges Rostam to a hunting expedition in the hunting grounds of Afrasiab, the Turanian king. Rostam, a brave and adventurous hero, accepts the challenge and embarks on the journey with other Iranian warriors. Battle in the Hunting Grounds: Upon reaching Afrasiab's hunting grounds, the Iranians encounter a Turanian army. A fierce and breathtaking battle ensues between the two forces. Ultimately, the Iranians emerge victorious thanks to the bravery and strength of Rostam and his companions. The War of the Seven Champions: Following the defeat of his initial force, Afrasiab sends his seven best warriors to fight one-on-one duels against seven Iranian champions. This battle becomes known as the War of the Seven Champions and unfolds in seven individual rounds. Outcome of the War: The War of the Seven Champions marks a significant victory for the Iranians, severely undermining the pride and power of Afrasiab and the Turanians. This war also spreads the fame and reputation of Rostam and other Iranian heroes throughout the world. Importance of the Story: The story of the Seven Champions is one of the most important and thrilling tales in Shahnameh. It symbolizes Iranian courage, heroism, honor, and patriotism, and has inspired generations throughout Iranian history. Points to Consider: Some sources mention nine champions on each side for the War of the Seven Champions. This story not only showcases bravery and heroism, but also the sacrifice and selflessness of the Iranian champions. The War of the Seven Champions effectively portrays the cruelty and aggression of the Turanians contrasted with the valor and patriotism of the Iranians.

    続きを読む 一部表示
    52 分
  • گمراه کردن ابلیس کاوس را و به اسمان رفتن او
    2024/06/16

    بر پایهٔ اسطوره‌های ایرانی کی‌کاووس همچون فریدون و جمشید، بی‌مرگ آفریده شده بود و دیوان برای این که مرگ را بر او چیره گردانند، دیو خشم (ائشمه) را به یاری می‌گیرند و او را می‌فریبند. دیوها، کیکاووس را فریب داده و به فرمانروایی هفت کشور مغرورش می‌کنند آن‌گاه هوس پرواز به آسمان را در دل او زنده می‌کنند.[۵] آمده‌است که کیکاووس در اصرار بر پرواز از لجاجت دست برنداشت و تخت خود را بر پای چهار عقاب بست و پرواز کرد تا مرز نور و تاریکی پیش رفت و از همراهان جدا ماند. در آسمان‌ها فرّه‌ایزدی از سیمایش پر کشید و از آن جای بلند بر زمین سقوط کرد.

    نریوسنگ، پیک اهورامزدا، می‌خواهد او را بکُشد که ناگاه، فره‌وشی کی‌خسرو، که هنوز به دنیای مادی نیامده بود، در می‌رسد و به او می‌گوید: او را مکش که از او سیاوش و از سیاوش من به وجود خواهم آمد. پس بدین طریق کیکاووس از مرگ رهایی یافت، اگرچه پس از آن میرا شد.

    از آن پس عقاب دلاور چهاربیاورد و بر تخت بست استوارنشست از بر تخت کاووس‌شاهکه اهریمن‌اش برده بُد دل ز راهچو شد گرسنه تیز پرّان عقابسوی گوشت کردند هر یک شتابز روی زمین تخت برداشتندز هامون به ابر اندر افراشتندبدان حد که‌شان بود نیرو بجایسوی گوشت کردند آهنگ و رایشنیدم که کاووس شد بر فلکهمی رفت تا بر رسد بر مَلکدگر گفت از آن رفت بر آسمانکه تا جنگ سازد به تیر و کمانز هر گونه‌ای هست آواز ایننداند بجز پـُر خرد راز اینپریدند بسیار و ماندند بازچنین باشد آنکس که گیردش آزچو مرغ پرّنده نیرو نماندغمی گشت و پرها به خوی در نشاندنگونسار گشتند ز ابر سیاهکشان بر زمین از هوا تخت شاهسوی بیشهٔ شهر چین آمدندبه آمل به روی زمین آمدندنکردش تباه از شگفتی جهانهمی بودنی داشت اندر نهان[۶

    続きを読む 一部表示
    54 分
  • کیکاووس- آراستن کاوس جهان را
    2024/06/13

    بنا بر باورهای ایرانیان کهن، کیکاووس بر دیوان و آدمیان هفت کشور فرمانروایی مطلق می‌یابد. او بر سر کوه البرز هفت کاخ می‌سازد: یکی از زر، دو از سیم، دو از پولاد و دو از آبگینه. او از این کاخ‌ها بر همه حتی بر دیوان مازندران فرمان می‌راند. این هفت کاخ چنانند که هر کسی بر اثر پیری نیرویش کم شود، به کاخ او می‌آید و دوباره توان به او بازمی‌گردد و جوان می‌شود.

    続きを読む 一部表示
    13 分
  • کیکاووس- جنگ هاماوران- قسمت دوم- رزم کاووس با شاه هاماوران
    2024/06/07

    سپاه اندر ایران پراگنده شد

    زن و مرد و کودک همه بنده شد

    همه در گرفتند ز ایران پناه

    به ایرانیان گشت گیتی سیاه

    دو بهره سوی زاولستان شدند

    به خواهش بر پور دستان شدند

    که ما را ز بدها تو باشی پناه

    چو گم شد سر تاج کاووس شاه

    دریغ‌ست ایران که ویران شود

    کنام پلنگان و شیران شود

    همه جای جنگی سواران بدی

    نشستنگه شهریاران بدی

    کنون جای سختی و رنج و بلاست

    نشستنگه تیزچنگ اژدهاست

    کسی کز پلنگان بخوردست شیر

    بدین رنج ما را بود دستگیر

    کنون چاره‌ای باید انداختن

    دل خویش ازین رنج پرداختن


    続きを読む 一部表示
    49 分
  • کیکاووس- جنگ هاماوران- قسمت اول رزم کاووس با شاه هاماوران
    2024/05/29

    جنگ هاماوران دومین جنگ طاقت‌فرسای کیکاووس پس از جنگ مازندران بود.

    حکیم طوس فردوسی تصویر جنگ هاماوران را این‌گونه بیان می‌دارد که کیکاووس پس از اطلاع از قیام سالار هاماوران سریعاً وارد عمل شد و از راه دریا (رود) که مسافت بسیار نزدیکتر بود به جنگ هاماوران شتافت و دو لشکر ایران و هاماوران در دشت هاماوران رو در روی یکدیگر قرار گرفتند.

    続きを読む 一部表示
    1 時間 3 分
  • جنگ مازندران-گفتار اندر هفت خوان رستم -خوان ۴و۵.Rostam's Seven Labours
    2024/05/17
    4th Labour:Temptress[edit] Rostam, back in the saddle once more, continues his journey through enchanted lands, and comes, at evening, to a beautiful glade refreshed by limpid streams, where he finds, much to his surprise, a ready-roasted deer, together with the bread and salt to accompany it. He sits down to the mysterious banquet, but it vanishes at the sound of his voice. Next, he sees a tanbur and a flask of wine: taking up the instrument, he plays upon it, improvising a ditty about his own wanderings, and the kinds of exploit which he loves best. The song reaches the ears of the alluring sorceress responsible for the fairy banquet, who suddenly appears and sits down at his side. Rostam offers up a prayer of thanks for having been supplied with food, wine, and music in so inhospitable a place as the desert of Mazanderan, and, not realising that the enchantress is, in fact, a demon in disguise, he places in her hands a cup of wine in the name of God; but, at the mention of the Creator, the temptress is forced to resume her true form - that of a black fiend. Seeing this, Rostam holds her fast with his lasso, before drawing his sword and cleaving her in two. رستم شاد و پویا راه دراز را می‌پیمود تا به چشمه‌ساری پر گل و سبزه رسید. سفره‌ای آراسته در کنار چشمه دید که بره‌های بریان شده و دیگر خورش‌ها بر سُفره بود. جامی زرین پر از می نیز کنار سفره خودنمایی می‌نمود. رستم خوشحال و بی‌خبر از همه جا خواست سورچرانی کند امّا آن سفره، تلهٔ اهریمن بود. رستم پیاده شد و بر سفره نشست، جام را نوشید و تنبور را برداشت و ترانه‌ای فرح‌بخش در وصف حال خویش خواند و تنبور را نواخت: آواز رستم به گوش پیرزن جادوگر رسید. پیرزن خویش را بزک کرد و سر سفره آمد، دستور کشتن رستم را داشت. او که یک خر درنده هم داشت. بیدرنگ خود را بر صورت زن جوان زیبایی درآورد و نزد رستم آمد. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین گفت و خداوند را به سپاس گفت. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهرهٔ جادوگر تغییر یافت و سیمای شیطانی‌اش آشکار شد. رستم به او نگاه کرد و دریافت که او جادوگر است. پیرزن خواست که فرار کند اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر کشید او را دو نیمه کرد. رستم پس از مدتی، به سرزمینی تاریک و وحشتناک رسید؛ به‌طوری‌که چشمان او دیگر جایی را نمی‌دید. او راه خود را گم کرد. در این لحظه فکری به خاطرش رسید. افسار رخش را رها کرد. رخش با هوشیاری، آرام آرام راه را پیدا کرد. کم‌کم هوا روشن شد و رستم به سرزمین سرسبز و زیبایی رسید، که آن‌جا مازندران بود.[۶] در این خان، رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمن‌زاری به چرا مشغول شد. دشت‌بان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربه‌ای به وی وارد کرد. رستم از خواب برخاست و گوش‌های دشت‌بان را کنده و کف دستش نهاد. دشت‌بان به مرزبان منطقه که اولاد نام داشت عارض شد. اولاد با تنی چند از سپاهیانش به نزد رستم شتافت تا او را تأدیب نماید امّا رستم ایشان را تنبیه کرده اولاد را با کمند به دام انداخت بلد راه خویش کرد. اولاد که خود را اسیر رستم دید، به او گفت: ای پهلوان! مرا نکش، هر خدمتی از دستم بر آید کوتاهی نخواهم کرد، رستم به او گفت که اگر محل دیو سپید را نشانم دهی، تو را شاه مازندران خواهم کرد در غیر این صورت، تو را خواهم کشت. اولاد پیشاپیش رخش به راه افتاد تا به مکان دیو سپید رسیدند.[۷] که آواره بد نشان رستم استکه از روز شادیش بهره غم استهمه جای جنگست میدان اویبیابان و کوهست بستان اویهمه جنگ با شیر و نر اژدهاستکجا اژدها از کفش نا رهاستمی و جام و بویا گل و ...
    続きを読む 一部表示
    45 分