-
サマリー
あらすじ・解説
با همکاری ژاله_افشار #مهتاب_ حاجی محمدی احسان_ شادمان #سیروس _ملکی هدایت ساجدی سرپرست گویندگان : دکتر# مهتاب_ حاجی محمدی# گر در سرت هوای وصال است حافظا! باید که خاک درگه اهل هنر شوی در قوم عرب اینگونه رسم است که پس از اینکه شوهر بمیرد زن تا دو سال از خانه بیرون نیاید و روی خود را به کسی نشان ندهد. همین بهانه خوبی بود برای لیلی تا با یاد دوست خلوت کند. پس از گذشت روزگار فصل خزان از راه می رسد و به همراه این خزان، خزان عمر لیلی هم به پیشباز او می آید. لیلی ز سریر سر بلندی افتاد به چاه دردمندی شد چشم زده بهار باغش زد باد تپانچه بر چراغش تب لرزه شکست پیکرش را تبخاله گزید شکرش را بالین طلبید زاد سروش وز سرو فتاده شد تذروش در واپسین دقایق زندگی نزد مادرش به عشق مجنون اعتراف کرد و آخرین تمنای خود را با او در میان نهاد که زمانی که از این دنیا رفتم: فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامه جگر کن بر بند حنوطم از گل زرد کافور فشانم از دم سرد خون کن کفنم که من شهیدم تا باشد رنگ روز عیدم آراسته کن عروسوارم بسپار به خاک پرده دارم وقتی مجنون از مرگ من آگاه شود حتما به اینجا می آید، او برای من عزیز است، تو هم عزیزش بدار و به او بی احترامی مکن. آواره من چو گردد آگاه کاواره شدم من از وطن گاه دانم که ز راه سوگواری آید به سلام این عماری چون بر سر خاک من نشیند مه جوید لیک خاک بیند بر خاک من آن غریب خاکی نالد به دریغ و دردناکی یاراست و عجب عزیز یاراست از من به بر تو یادگار است از بهر خدا نکوش داری در وی نکنی نظر به خواری من داشتهام عزیزوارش تو نیز چو من عزیز دارش دختر با گفتن راز عشق و دلدادگی قطره اشکی از دیده فرو بارید و در حالیکه نام معشوق بر لب داشت، جان داد. مجنون پس از شنیدن خبر مرگ لیلی گریان و خروشان بر مزار معشوق آمد و در شوشه تربتش به صد رنج پیچید چنانکه مار بر گنج از بس که سرشک لالهگون ریخت لاله ز گیاه گورش انگیخت خوناب جگر چو شمع پالود بگشاد زبان آتش آلود وانگاه به دخمه سر فرو کرد میگفت و همی گریست از درد کای تازه گل خزان رسیده رفته ز جهان جهان ندیده کار مجنون این بود که با حیوانات هر روز بر سر مزار لیلی برود و با او درد دل و گریه زاری کند. میداد به گریه ریگ را رنگ میزد سری از دریغ بر سنگ بر رهگذری نماند خاری کز ناله نزد بر او شراری در هیچ رهی نماند سنگی کز خون خودش نداد رنگی در نهایت یکروز که بر سر قبر لیلی آمده بود و سر بر مزار او نهاده بود، از خدا خواست که جانش را بگیرد که زودتر به عروس خود برسد. نالنده ز روی دردناکی آمد سوی آن عروس خاکی بیتی دو سه زارزار برخواند اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند برداشت بسوی آسمان دست انگشت گشاد و دیده بربست کای خالق هرچه آفرید است سوگند به هرچه برگزیداست کز محنت خویش وارهانم در حضرت یار خود رسانم آزاد کنم ز سخت جانی واباد کنم به سخت رانی این گفت و نهاد بر زمین سر وان تربت را گرفت در بر چون تربت دوست در برآورد ای دوست بگفت و جان برآورد مجنون بر سر قبر لیلی جان می دهد و به مرور زمان مردم متوجه مرگ او می شوند و او را در کنار لیلی به خاک می سپارند و داستان عشق آنها به افسانه ای زیبا و جاودانی تبدیل می شود.