• 006- زیتون

  • 2024/05/24
  • 再生時間: 15 分
  • ポッドキャスト

  • サマリー

  • سردبیر: سحر نویسنده: گوینده: نازنین، آرش سلام سلام/ به شما قشنگای گل گلاب اینجاییم ما دوباره/ با قصه های قشنگ خدا که همسشه یه درسی داره/ گوشاتونو کنید باز/از اینجا قصه میشه آغاز زیتون خیلی هیجان زده بود، حالا اون 7سالش شده بود و میتونست مثل همه ی بچه هایی که همیشه از پنجره تماشاشون میکرد /بره مدرسه اخه قرار بود صبح بره یه مدرسه و خییییییلی بزرگ با کلی کلاس مامانش از چند هفته گذشته بهش گفته بود که چه قدر خوبه و اون میتونه کلی چیزای جدید یاد بگیره و کارای مختلف انجام بده توش/ . اونا حتی تو خونه تمرین کرده بودن/ که یک روز کامل رو مثل مدرسه و کارایی که زیتون باید انجام بده تا ببینن / زیتونی می‌تونه تمام روز و/ بدون چرت زدن تا بعد از ظهر بیداربمونه یا نه؟. برای رفتن به مدرسه ی جدید/ مامانش یه ظرف غذای جدید برای زیتون خریده بود، یه ظرف دوطبقه ای نارنجی روشن/ با کلی بادکنک های رنگی رنگی روش. زیتون نمی تونست صبر کنه تا به مدرسه بره و از ظرف غذای جدیدش که خیلی دوسش داشت /استفاده کنه/. صبح زود، قبل از اینکه کسی تو خونه بیدار بشه/، زیتون بیدار بودو کل شب خواب مدرسه و هم کلاسیاشو دیده بود. به اتاق مامان و باباش رفت تا ببینه وقت این شده که بره مدرسه یا نه، اما باباش بهش گفت: "زیتون دختر عزیزم/ تو راحت بخواب و حسابی استراحت کن وقتی وقت رفتن شد /مطمئن باش که من و مامان بیدارت میکنیم/ " طولی نکشید که زیتونبا اولین صدای باباش/ صبح بخیر/ وقت رفتن بههه مدرسه اااااسس چشماشو باز کرد همونطور که مامانش گفته بود صبحونشو خوبه خوب خورد و سریع تر از همیشه آماده شد و اولین نفر جلوی در وایستاد وقتی رسیدن مدرسه/ مامانش و زیتون به ملاقات خانم آملیا، که معلم کلاس اولیا بود رفتن. /مامان و باباهای زیادی بچه هاشونو برای اولین روز مدرسه آورده بودن. این همون چیزی بود که زیتون تمام مدت رویاشو دیده بود، کلی هم کلاسی، یک میز چوبی قشنگ برای هر نفر/، حتی یه استخر شنی و اون بیرون کلی زمین بازی، برای اون و دوستای جدیدش که بدون و بازی کنن/ مامانش یکم با زیتون نشست و بعد خانم آملیا شروع به تشکر از همه والدین کرد که و بچه هاشونو بدرقه کرده بودن به مدرسه آمده بودند،/ اما حالا وقت این رسیده بود که برن/. وقتی مامانش رفت/، زیتون گرمای خورشید رو که از پنجره شیشه‌ای که خانم آملیا یک میز کنارش بهش داده بود احساس میکرد/، یه میز که جا برای همه چی داشت/برای کوله ی قشنگ ابیش وظرف غذای نارنجیش که بی صبرانه منتظر زنگ تفریح بود که ازش استفاده کنه/ میز کناریش دختری بود به اسم پاتریشیا./ زیتون به پاتریشیا لبخند زد وبا صدای آرومی بهش "سلام" کرد،/ اما پاتریشیا جواب سلامشو نداد و/زبونشو بیرون آورد وئ روشو کرد اونور/. اولیو از کاری که پاتریشیا انجام داده بود /عجب کرده بود/، چون مامنش بهش گفته بود که این اصلا کار خوبی نیست که زبونتو برای بقیه بیرون بیاری و مسخرشون کنی. زنگ مدرسه/ این اولین باری بود که زنگ مدرسه رو که یاد یکی از کارتونای بچگیش میداخت و میشنید/سریع ظرف غذای عزیزشو برداشت و با خودش تصمیم گرفت که این دفه هموطور که مامان و باباش گفته بودن دفعه ی اولی که میخوای با کسی اشنا شی/ دستشو دراز کنه و به اون سللم کنه/ پاتریشیا دستش و گرفت و خیلی محکم فشار داد/، آنقدر محکم فشار داد که چشمای زیتون پر شد تو دو اشک ...
    続きを読む 一部表示

あらすじ・解説

سردبیر: سحر نویسنده: گوینده: نازنین، آرش سلام سلام/ به شما قشنگای گل گلاب اینجاییم ما دوباره/ با قصه های قشنگ خدا که همسشه یه درسی داره/ گوشاتونو کنید باز/از اینجا قصه میشه آغاز زیتون خیلی هیجان زده بود، حالا اون 7سالش شده بود و میتونست مثل همه ی بچه هایی که همیشه از پنجره تماشاشون میکرد /بره مدرسه اخه قرار بود صبح بره یه مدرسه و خییییییلی بزرگ با کلی کلاس مامانش از چند هفته گذشته بهش گفته بود که چه قدر خوبه و اون میتونه کلی چیزای جدید یاد بگیره و کارای مختلف انجام بده توش/ . اونا حتی تو خونه تمرین کرده بودن/ که یک روز کامل رو مثل مدرسه و کارایی که زیتون باید انجام بده تا ببینن / زیتونی می‌تونه تمام روز و/ بدون چرت زدن تا بعد از ظهر بیداربمونه یا نه؟. برای رفتن به مدرسه ی جدید/ مامانش یه ظرف غذای جدید برای زیتون خریده بود، یه ظرف دوطبقه ای نارنجی روشن/ با کلی بادکنک های رنگی رنگی روش. زیتون نمی تونست صبر کنه تا به مدرسه بره و از ظرف غذای جدیدش که خیلی دوسش داشت /استفاده کنه/. صبح زود، قبل از اینکه کسی تو خونه بیدار بشه/، زیتون بیدار بودو کل شب خواب مدرسه و هم کلاسیاشو دیده بود. به اتاق مامان و باباش رفت تا ببینه وقت این شده که بره مدرسه یا نه، اما باباش بهش گفت: "زیتون دختر عزیزم/ تو راحت بخواب و حسابی استراحت کن وقتی وقت رفتن شد /مطمئن باش که من و مامان بیدارت میکنیم/ " طولی نکشید که زیتونبا اولین صدای باباش/ صبح بخیر/ وقت رفتن بههه مدرسه اااااسس چشماشو باز کرد همونطور که مامانش گفته بود صبحونشو خوبه خوب خورد و سریع تر از همیشه آماده شد و اولین نفر جلوی در وایستاد وقتی رسیدن مدرسه/ مامانش و زیتون به ملاقات خانم آملیا، که معلم کلاس اولیا بود رفتن. /مامان و باباهای زیادی بچه هاشونو برای اولین روز مدرسه آورده بودن. این همون چیزی بود که زیتون تمام مدت رویاشو دیده بود، کلی هم کلاسی، یک میز چوبی قشنگ برای هر نفر/، حتی یه استخر شنی و اون بیرون کلی زمین بازی، برای اون و دوستای جدیدش که بدون و بازی کنن/ مامانش یکم با زیتون نشست و بعد خانم آملیا شروع به تشکر از همه والدین کرد که و بچه هاشونو بدرقه کرده بودن به مدرسه آمده بودند،/ اما حالا وقت این رسیده بود که برن/. وقتی مامانش رفت/، زیتون گرمای خورشید رو که از پنجره شیشه‌ای که خانم آملیا یک میز کنارش بهش داده بود احساس میکرد/، یه میز که جا برای همه چی داشت/برای کوله ی قشنگ ابیش وظرف غذای نارنجیش که بی صبرانه منتظر زنگ تفریح بود که ازش استفاده کنه/ میز کناریش دختری بود به اسم پاتریشیا./ زیتون به پاتریشیا لبخند زد وبا صدای آرومی بهش "سلام" کرد،/ اما پاتریشیا جواب سلامشو نداد و/زبونشو بیرون آورد وئ روشو کرد اونور/. اولیو از کاری که پاتریشیا انجام داده بود /عجب کرده بود/، چون مامنش بهش گفته بود که این اصلا کار خوبی نیست که زبونتو برای بقیه بیرون بیاری و مسخرشون کنی. زنگ مدرسه/ این اولین باری بود که زنگ مدرسه رو که یاد یکی از کارتونای بچگیش میداخت و میشنید/سریع ظرف غذای عزیزشو برداشت و با خودش تصمیم گرفت که این دفه هموطور که مامان و باباش گفته بودن دفعه ی اولی که میخوای با کسی اشنا شی/ دستشو دراز کنه و به اون سللم کنه/ پاتریشیا دستش و گرفت و خیلی محکم فشار داد/، آنقدر محکم فشار داد که چشمای زیتون پر شد تو دو اشک ...

006- زیتونに寄せられたリスナーの声

カスタマーレビュー:以下のタブを選択することで、他のサイトのレビューをご覧になれます。