エピソード

  • 007- لکه سیاه
    2024/05/24

    سردبیر: سحر

    نویسنده:

    گوینده: نازنین، سحر، مهتاب

    سال ها پیش پسری به نام دیوی تو یه مزرعه زندگی می کرد. مزرعه خیلی بزرگ بود و کارهای زیادی داشت / مثل مراقبت کردن از حیوونا / پروش گیاه ها و درست کردن غذا برای اعضای خونواده .

    دیوی یه خواهر بزرگتر داشت که اسمش آنجی بود و یه برادر بزرگتر به نام جو و یه خواهر به اسم مری که یکمی از دیوی بزرگتر بود.

    یه روز پدر و مادر دیوی به اونها گفتن که باید برای چند روز برن سفر …

    چون اونا مطمئن بودن که بچه‌ها به اندازه کافی بزرگ شدن که بتونن از خودشون مراقبت کنن و کارها مزرعه رو انجام بدن .

    اونا انجی رو که از همه بزرگ تر بود / سرپرست کردن چون کاملاً بزرگ شده بود و میتونست از خودش و بچه ها مراقبت کنه

    دیوی میدونست که واقعاً بزرگ نشده ولی

    فکر می کرد که خودش باید ریئس باشه واصلا خوشش نمیومد که خواهرش سرپرست باشه و بخواد بهش دستور بده و رئیس بازی دربیاره ….

    یکم بعد وقتی مامان از خونه دور شدن معلوم شد که انجی اونقدرها هم رئیس نبوده

    واااای بچه ها فکر کنید اونها کاملا آزاد بودن که هر کاری دوست داشتن و می خوان انجام بدن !

    هر موقع دوست داشتن بخوابن / هر موقع دلشون میخواد بیدار بشن .

    هر موقع میخوان غذا بخورن و بازی کنن / وقتی دوست داشتن کار کنن یا اصلا هیچ کاری نکنن . این عاااااالی بود

    بچه ها هفته خوبی داشتن . هر کاری دلشون میخواست میکردن

    اونا هر روز بستنی شکلاتی / پاپ کورن و پنکیک و کلی چیزای خوشمزه دیگه درست میکردن و میخوردن….

    البته اینم بهتون بگم هاااا اونا کارهای مرزعه رو هم انجام میدادن : مثل علف دادن به گاوا ، غذا دادن به حیوونا ، جمع آوری تخم مرغا و

    خرد کردن چوبا. اما بیشتر وقتشون و فقط بازی میکردن کلی چیزای خوشمزه میخوردن و کلی سرگرمی داشتن

    امااا یه روز صبح آنجی یه دفعه متوجه شد روز بعدش مامان و بابا قراره برگردن خونه .

    وااای بچه ها اونا یه نگاه به دور وورشون و خونه انداختن

    فکر کنید کلی ظرفای کثیف رو میز بود.

    همه ی اسباب بازیا ریخته بودن روی زمین

    تختا مرتب نشده بودن/ حوله ها و لباس های کثیف روی زمین پهن. تو حیاط کلی آشغال روی زمین ریخته بود و هنوز وسایل باغچه همه جا پخش بود

    و حتی انباری که به پدرشون قول داده بودن مرتب کنن هنوز همون شکلی بود و تمیز نشده بود

    آنجی خیلی نگران شده بود . میخواست وقتی مامان و بابا به خونه می رسن همه چیز عااالی به نظر برسه.

    چون اونها آنجی رو مسئول کرده بودن و اون دلش میخواست که مامان و بابا بهش افتخااار کنن .

    به خاطر همینم شروع کرد به رئیس بازی درآوردن .

    آنجی یه دفعه شروع کرد به دستور دادن به جو :

    آنجی :

    تو وسایل باغبونی رو بذار تو انبار و اونجا رو حسابی تمیز کن .

    بعدم به مری دستور داد و گفت :

    آنجی :

    تو ظرفها رو بشور و کف آشپزخانه رو تمیز کن

    به دیوی هم گفت

    続きを読む 一部表示
    15 分
  • 006- زیتون
    2024/05/24
    سردبیر: سحر نویسنده: گوینده: نازنین، آرش سلام سلام/ به شما قشنگای گل گلاب اینجاییم ما دوباره/ با قصه های قشنگ خدا که همسشه یه درسی داره/ گوشاتونو کنید باز/از اینجا قصه میشه آغاز زیتون خیلی هیجان زده بود، حالا اون 7سالش شده بود و میتونست مثل همه ی بچه هایی که همیشه از پنجره تماشاشون میکرد /بره مدرسه اخه قرار بود صبح بره یه مدرسه و خییییییلی بزرگ با کلی کلاس مامانش از چند هفته گذشته بهش گفته بود که چه قدر خوبه و اون میتونه کلی چیزای جدید یاد بگیره و کارای مختلف انجام بده توش/ . اونا حتی تو خونه تمرین کرده بودن/ که یک روز کامل رو مثل مدرسه و کارایی که زیتون باید انجام بده تا ببینن / زیتونی می‌تونه تمام روز و/ بدون چرت زدن تا بعد از ظهر بیداربمونه یا نه؟. برای رفتن به مدرسه ی جدید/ مامانش یه ظرف غذای جدید برای زیتون خریده بود، یه ظرف دوطبقه ای نارنجی روشن/ با کلی بادکنک های رنگی رنگی روش. زیتون نمی تونست صبر کنه تا به مدرسه بره و از ظرف غذای جدیدش که خیلی دوسش داشت /استفاده کنه/. صبح زود، قبل از اینکه کسی تو خونه بیدار بشه/، زیتون بیدار بودو کل شب خواب مدرسه و هم کلاسیاشو دیده بود. به اتاق مامان و باباش رفت تا ببینه وقت این شده که بره مدرسه یا نه، اما باباش بهش گفت: "زیتون دختر عزیزم/ تو راحت بخواب و حسابی استراحت کن وقتی وقت رفتن شد /مطمئن باش که من و مامان بیدارت میکنیم/ " طولی نکشید که زیتونبا اولین صدای باباش/ صبح بخیر/ وقت رفتن بههه مدرسه اااااسس چشماشو باز کرد همونطور که مامانش گفته بود صبحونشو خوبه خوب خورد و سریع تر از همیشه آماده شد و اولین نفر جلوی در وایستاد وقتی رسیدن مدرسه/ مامانش و زیتون به ملاقات خانم آملیا، که معلم کلاس اولیا بود رفتن. /مامان و باباهای زیادی بچه هاشونو برای اولین روز مدرسه آورده بودن. این همون چیزی بود که زیتون تمام مدت رویاشو دیده بود، کلی هم کلاسی، یک میز چوبی قشنگ برای هر نفر/، حتی یه استخر شنی و اون بیرون کلی زمین بازی، برای اون و دوستای جدیدش که بدون و بازی کنن/ مامانش یکم با زیتون نشست و بعد خانم آملیا شروع به تشکر از همه والدین کرد که و بچه هاشونو بدرقه کرده بودن به مدرسه آمده بودند،/ اما حالا وقت این رسیده بود که برن/. وقتی مامانش رفت/، زیتون گرمای خورشید رو که از پنجره شیشه‌ای که خانم آملیا یک میز کنارش بهش داده بود احساس میکرد/، یه میز که جا برای همه چی داشت/برای کوله ی قشنگ ابیش وظرف غذای نارنجیش که بی صبرانه منتظر زنگ تفریح بود که ازش استفاده کنه/ میز کناریش دختری بود به اسم پاتریشیا./ زیتون به پاتریشیا لبخند زد وبا صدای آرومی بهش "سلام" کرد،/ اما پاتریشیا جواب سلامشو نداد و/زبونشو بیرون آورد وئ روشو کرد اونور/. اولیو از کاری که پاتریشیا انجام داده بود /عجب کرده بود/، چون مامنش بهش گفته بود که این اصلا کار خوبی نیست که زبونتو برای بقیه بیرون بیاری و مسخرشون کنی. زنگ مدرسه/ این اولین باری بود که زنگ مدرسه رو که یاد یکی از کارتونای بچگیش میداخت و میشنید/سریع ظرف غذای عزیزشو برداشت و با خودش تصمیم گرفت که این دفه هموطور که مامان و باباش گفته بودن دفعه ی اولی که میخوای با کسی اشنا شی/ دستشو دراز کنه و به اون سللم کنه/ پاتریشیا دستش و گرفت و خیلی محکم فشار داد/، آنقدر محکم فشار داد که چشمای زیتون پر شد تو دو اشک ...
    続きを読む 一部表示
    15 分
  • 005- زنگ ورزش
    2024/05/24

    سردبیر: سحر

    نویسنده:

    گوینده: نازنین

    سلام و سلام قشنگای گل گلاب/ حالتون چطوره؟ مثل همیشه پر انرژی و خندون؟ یا یه کوچولو ناراحت و نگرون/ پاشو بو/ سرییییع / وقت ورزش هیچ کی نمیتونه بشینه

    امروز قراره یه آهنگ پر انرژی گوش بدیم کلی ورزش کنیم / آماده اید/ وقتی موزیک شروع شد شروع کنید به پریدن /1 / 2 /3

    موزیک شاد 2 دقیقه

    آااااخیییی/ من که خیلی خسته شدم / حالا بیاید همه بشینیم و استراحت کنیم یه کمی/ میدونید که اگه بدون استراحت همش ورزش کنیم و کار کنیم / بدنمون خسته میشه

    بعد ورزش چی باعث میشه که احساس بهتری داشته باشید

    آب / غذا/ استراحت؟ کدومش؟ همه ی اینا وقتی بدنمون خسته اس به ما کمک میکنه/ ولی تنها بدنمون نیست که خسته میشه و نیاز به استراحت و نو شدن داره/ ذهنمون/قلبمونم بعضی وقتا خسته میشن. مثل وقتایی که استرس داریم/ یا وقتایی که ناراحتیم /وقتایی که با دوستمون تو مدرسه دعوامون شده/ یا چیزای سختی رو پشت سر میذاریم/دوری از کسایی که دوسشون داریم/


    تا حالا شده/ ذهنتون یا قلبتون خسته بشه؟ اگه شده/ چی باعث شده که اینجوری احساس کنید؟

    اگه آب و غدا وقتی بدنوم خسته اس کمک میکنه؟ پس چی به ذهن و قلبمون وقتی خسته میشن کمک میکنه

    قوی کردن قلب و ذهنمون کار آسونی نیست/ به یه چیزی بیشتر آب و غذا احتیاج دارن/ ولی خدا ما رو خیلی دوست داره و دوست داره و همیشه میخواد که حالمون خوب باشه/وقتی که خسته ایم یا ناراحتیم/ خدا دوباره به ما قدرت میده/ قدرت خدا ما رو قوی میکنه/ بیاید دعا کنیم که وقتی حالمون خوب نیست/ خدا قویمون کنه و بهمون قدرت بده/

    پس یه لیوان آب بیارید و هر وقت کلمه ی قوی رو گفتم/ یه قلوپ بخورید/

    خدای عزیز/ مرسه که به ما قدرت میدی/ ما میدونیم که قدرت تو ما رو قوی میکنه/ ما دعا میکنیم که همیشه پیشمون باشی و وقتایی که ناراحت و خسته ایم/ وقتی قلب و ذهنمون خسته اس/ ما میدونیم که تو کنارمونی / و حضور تو ما رو قوی میکنه/ مرسی که حال ما رو خوب میکنی/و ما رو قوی میکنی/ در نام عیسی مسیح آمین

    راستی

    続きを読む 一部表示
    15 分
  • 004- نعمان
    2024/05/24

    سردبیر: سحر

    نویسنده:

    گوینده: نازنین

    نعمان

    مقدمه: سلام و سلام منم هما

    مهمون خونه های شما

    وقت خواب ستاره ها

    با داستانای هما و خدا

    خدا، بابای همه ما

    کوچولوها!


    دیروز/وقتی از مدرسه رسیدم خونه/ خیلی خسته بودم و، دلم یه خوردنیه خوشمزه میخواست/. توی شیشه ی کلوچه نگاه کردم... خالی! بود/ تو فریزر دنبال بستنی گشتم اونجام چیزی نبود./ تو قابلمو رو نگاه کردم اونم خالی بود

    همه جاااا رو گشتم،/ دلم غور غور میکرد ازم میخواست هرچی سریع تر/بهش تغذیه برسونم/ شما گشنتون میشه دلتون چی میخواد / بخورید؟

    خلاصه که بچه ها تنها چیزی که تونستم پیدا کنم یه جعبه بود که روش نوشته بود پودینگ فوری/. خب راستش زیاد اشپزی بلد نیستم،/ ولی مطمئن بودم که میتونم از پس پودینگ درست کردن بر بیام/. به دستورالعمل روی جعبه نگاه کردم و این چیزی بود که نوشته بود: 1مخلوط پودینگ را به دو فنجان شیر سرد به مدت دو دقیقه هم بزنید. (2) مخلوط را در ظروف کوچک بریزید پودینگ در عرض پنج دقیقه اماده خوردن خواهد شد/.

    همییین/چقدر ساده!/ حتی لازم نبود اونو بپزم/ بجوشونم/مگه میشه؟. هر کسی میتونه اینکارو بکنه، مگه نه؟ خب، من انجامش دادم و پودینگ خوشمزه رو درست کردم/کیا یادشون میاد که دستور عملا چی بودن؟

    آفرین درسته / پودر و با شیر مخلوط کید و دو دقیقه هم بنید /بعدشم تو ظرفای کوچولو بریزید و 5 دقیقه صبر کنید/اماده ی خوردنه/

    اگه شمام تونستید تو خونه برای خودتونو و مامان بابا/ خواهر برادراتون درست کنید/ اما یادتون باشه / اونو جایگزین غذا نکنید/

    این دستورالعمل ها خیلی آسون و ساده بود نه؟. /چیزای زیادی تو زندگی وجود داره که ساده هستن./ ما فقط باید یاد بگیریم که از دستورالعمل ها پیروی کنیم./

    امروز ما،/ ما در مورد مردی به اسم نعمان می شنویم که/ یاد گرفت/که حتی موقعیت های جدی و سخت هم/ بعضی وقتا می تونن یه راه حل ساده داشته باشن.

    نعمان فرمانده ارتش/ سوریه بود./ از انجا که تو خیلی از نبردهای کشورش پیروز شده بود، .مشهور بود و همه دوسش داشتن/.

    شاید با خودتون فکر کنید که اون هرچی که می خواست داشت،/ بلههه اما او یه مشکل جدی داشت. /اونم این بود که بیمار بود و مریضی به اسم جذام داشت/ اون همه ی راه ها رو امتحان کرده بود اما هیچ کس نتونسته بود درمانش کنه/

    یه روز یکی از خدمتکارانش بهش پیشنهاد میکنه که به دیدن یه نبی/ که به خدا خیلی نزدیکه بره / بهش گفت که اون نبی می تونه اونو شفا بده/.

    . بنابراین پادشاه/ نعمان/ رو با نامه ای به پادشاه نبی (حذف شود)، پادشاه اسرائیل، /برای درخواست کمک میفرسته/.

    پادشاه اسرائیل نمی دونست باید چیکار کنه/، اما الیشع نبی در مورد نامه شنید و گفت /که می تونه نعمان رو شفا بده/.

    پس نعمان با اسبا و ارابه های خودشو به راه انداخت به خونه ی الیشع رفت و منتظر موند/. الیشع رسولی رو فرستاد و گفت: برو هفت بار خودتو تو رود اردن بشور/ تا شفا پیدا کنی/

    بچه ها تا حالا شده مریض بشید و فکر کنید با همچین کار ساده ای خو ببشید؟

    続きを読む 一部表示
    15 分
  • 003- نوح
    2024/05/24

    سردبیر: سحر

    نویسنده: نازنین

    گویندگان: نازنین، آرش، رضا

    نوح

    زیر سقف آسمون/ روی زمین/ دنیای گردون / همه بوندن مشغول و خندون /بی خبر از صدای خدای مهربون/ خدا بودش ناراحت و نگرون/ چرا شدن آدما بد و پریشون/

    /همش با هم بودن تو جنگ و دعوا/ اصلا نداشتن برای حرفای خدا گوش شنوا/ دروغ میگفتن و بدی می کردن همه جا ./ باید خدا کنه یه فکر بکری حالا / تا که بشه زمین پاک و خوب/ مثل اولا/ / این همه ظلم و بدی تا به کجا/ تصمیم گرفت پاک کنه کله زمین و از بدی ها / با یه طوفان بزرگ و پر سر و صدا / اما خدا داشت یه دوست خوب/ مردی درستکار به اسم نوح/ باید میگفت این تصمیم و به اون/ تا که کنه محافظت از خانواده ی اون/

    راوی : خدا بهش گفت بساز یه کشتی/ باید باشه بزرگ / بدون هیچ نقصی/ داشته باشه 3 طبقه و یه در و پنجره ی بزرگ / تا جا بشن همگی/ ریز و درشت

    نوح:/ ساختن کشتی کارآسونی نبود. اما کشتی که من ساخته بودم خیلی خیلی بزرگی بود /یه کشتیه بزرگ برای همه/ به اندازه یک ساختمان پنج طبقه …

    راوی: کشتی به این بزرگی/ همچین چیزی ممکن نیس/

    داشت نوح به خدا اعتماد/ هرچی که او گفت/ مو به مو انجام میداد/

    مردم پرسون از هر سو / چه میکنی نوح/ نکنه شدی از عقل به دور؟

    اما نمی لرزید دل نوح/ امید و ایمان داشت به خدا از این حرفای ناجور

    افکت صدای اره و میخ زدن ….

    هردفه می گفت نوح به این ور و اون ور / تا که باشید از تصمیم خدا با خبر/ نبود گوش شنوا برای او/ همه میگفتن شده از عقل به دور

    افکت :

    صدای ملایم موسیقی ….

    راوی :

    وقتی کشتی آماده شد/ اون زمان بود/ که بارون جاری شد

    続きを読む 一部表示
    15 分
  • 002- صندوق
    2024/05/24
    سردبیر: سحر نویسنده: نازنین گویندگان: نازنین صندوقچه ی اینده سلام و سلام به شما عزیزای دل خدا و خاله هما/ حالتون چطوره؟ خوبید؟ لپاتون گل گلی /لباتون خندونه؟ پشت کمد مادربزرگ یک صندوق لباس خییییلییی بزرگ بود/ حتی نمیتونید تصور کنید که چه لباسایی توش پیدا میشد/ مثل یه صندوق جادویی/. بعضی روزا پر/بعضی روزا خالی/ اما سالی و برادرش پلی/ منتظر روزی بودن که مامان بزرگ/ کمد لباس‌هاشونو تمیز کنه/، مثل وقتایی که فصل عوض میشد و لباس‌های زمستونی خودشو //بابابزرگ و کنار میذاشت و لباس‌های تابستانی‌ و بیرون آورد. اونا بهترین روزا بودن/ چون صندوق پر پر پر بود. توی جعبه پر لباسای رنگی رنگی بود که هر سال مادربزرگ برای خیریه و روز مهربونی میداد.. و قبل از اینکه اونا را بشوره و اتو کنه به به سالی و پلی اجازه میداد که بازی کنن . . سالی و پلی بعضی روزها مثل آدمای مشهور لباس می پوشیدن و وانمود میکردن که دارن به یه کنسرت میرن/ سالی پاشنه بلندترین کفشو میپوشید و بزرگترین کلاه و سرش میذاشت/. پلیم یه پیراهن مردونه با کراوات گنده میزد و سوار لیموزین خیالیش میشدو صبر میکرد تا سالی خواهرش بیاد و به کنست برن/ بعضی روزام به عنوان معلم، جراح، کشیش، مدیر، وکیل، و کلی شغل ای دیگه لباس می پوشیدن و و کلی به مردم خیالی اطافشون کمک میکردن./ حتی خیلی وقت ها دوستشون دیوید و به بازی دعوت میکرد تا بتونن وانمود کنن که اونا / پدر و مادرن و دیوید بچه شون/ خلاصه که ساعت ها و ساعت ها بازی میکردن و وانمود میکردن که بزرگ شدن / بعضی وقتا عصبانی میشدن و بعضی وقتام خوشحال به پارک میرفتن/ مامان بزرگ با یه بشقاب پر میوه وارد اتاق شد و بچه ها رو صدا زد/ سااالییی/پلییییی / بدوید بیاید / ساعت ویتامییین سالی و پلی که عاشق میوه بودن // با همون لباسایی که تنشون بود / اومدن و شروع کردن به میوه خوردن/ البتهههه اول دستاشونو شسستن/ مامان بزرگ که همیشه حرفای قشنگی میزد بهشون گفت /میدونم/فکر کردن و خیال کردن راجع به آینده/ به این که وقتی بزرگ شدید /میخوای چیکاره بشید خیلی لذت بخشه وخیلی سرگرم کننده اس/ که وانمود کنید / بزرگ شدید و به تمام کارایی که بزرگترها انجام می دن فکر کنید./ سالی سریع گفت: من که آرزو میکنم زود زود بزرگ بشم و مثل بزرگترا هر کاری که میخوام و انجام بدم / و هیچکی نباشه بهم بگه که چیکار کنم/ شما چی بچه ها دوست دارید زودی بزرگ بشید/ یا دوست دارید همون طوری کوچولو باشید و بازی کنید؟ مادر جون ادامه داد/بللله دختر قشنگم اینا خوبه ولی اما سلیمان تو کتاب جامعه / تو کتاب خدا نوشته: ای جوان تا جوانی شاد باش و بگذار دلت در روزهای جوانی تو را شاد کند امما پلی که مثل همیشه کنجکاو بود و سوال میکرد/ پرسید/ مادر جون/ یعنی چی؟/ مامان بزرگ: آفرین به تو که همیشه سوال میکنی/اول از همه، بابای آسمونا/ خدا/ میخواد بدونید که اگرچه فکر کردن به آینده و اینکه میخواید چیکاره بشید قشنگ و سرگرم کنندس ولی کودکی هم خوبی های خودشو داره/ وظیفه شما در حال حاضر /لذت بردن از همه ی چیزهای خوبه. در حال حاضر وظیفه شما اینه که با خانودتون/ مامان بابا و خواهر برادرتونیه خانواده باشید/بازی کنید،/ صحبت کنید / مساقرت برید و خلاصه کلی لذت ببرید/ به مدرسه برید و هرچه می توونید در مورد جهان و مردم و فرهنگایی که توشن یاد بگیرید/ مامن بزرگ راجع به شگفتی ...
    続きを読む 一部表示
    15 分
  • 001- خرسهای قطبی
    2024/05/24

    سردبیر: سحر

    نویسنده:

    گویندگان: مهتاب، رضا، نازنین، سحر

    بچه خرس های قطبی (کمک به فقرا )

    به نام خدای خوب و مهربون // خالق زمین و هفت آسمون

    خدایی که از بوی گل بهتره // هم از نور و بارون صمیمی تره

    به نام خداوند مهر و وفا // خداوند روزی ده با صفا

    سلام به تو / سلام به همه بچه ها ی قشنگ تر از گلا من اومدم تا واست تعریف کنم یه قصه از کارهای خوب خدا

    تنها کاری که پودی و بچه خرس هایی که یکمی از اون بزرگ تر بودن و اون هر روز باهاشون بازی میکرد / این بود که همش دنبال ماجراجویی و کشف چیزای جالب و شگفت انگیز بودن / از این طرف به اون طرف

    بعضی اوقاتم مامان و باباشون به اونا اجازه میدادن تا با دوستاشون برن بیرون و تو تپه ها یی که قطب به این قشنگی رو ساخته بودن بازی کنن اونا دوتا دوتا تقسیم میشدن تو چند تا گروه و با هم کلی بازی های جالب میکردن

    مثلا یکی از بازیاشون این بود میخوان همدیگرو شکار کنن اخه خرس های قطبی شکارچی های خیلی خوبین و واسه بدست آوردن غذا ماهی ها رو شکار میکنن اونوقت با هم کشتی میگرفتن و کلی شیطونی میکردن بعضی اوقاتم میوفتادن تو آب و حسابی خیس میشدن اونا عاشق آب سرد بودن و وقتی میوفتادن تو آب کلی کیف میکردن و با هم آبتنی میکردن و کلی بهشون خوش میگذشت

    پودی واقعاً دوست داشت با دوستانش، بوریس، هکتور و فیلیپ باشه و تمام روز بازی کنه

    اونا دوست داشتن هر کاری که بزرگترها میکنن انجام بدن یه روز که داشتن بازی میکردن و اینور و اونور میدویدن یه دفعه یه جای جالب و پیدا کردن اونجا یه جایی بود که تا حالا ندیده بودن

    یه جایی نزدیک ساحل// اونا خیلی هیجان زده بودن و از خوشحالی بالا پایین میپریدن یه دفعه در حالی که پودی و بوریس مشغول بازی در آب بودن، شنیدن که هکتور با هیجان فریاد می‌زنه :

    هکتور :

    «هییییی، ببین چی پیدا کردم!»

    همه بچه خرس ها تا اونجایی که می تونستن به سمت صدای هکتور دویدن. پاهای پودی مدام روی یخ لیز میخورد و سر میخورد همش میوفتاد روی شکم تپلی موپلی و چاقش و بعدم بلند می شد و بازم میدوید. اخه خیلی هیجان زده بود

    یه دفعه همشون وایسادن و همینجوری خیره شدن و نفس نفس زنون از اون چیزی که هکتور پیدا کرده بود کلی تعجب کرده بودن چشماشون گرد شده بود

    هکتور یه جای مخفی تو ساحل پیدا کرده بود که / هیچکسی اونجا رو بلد نبود اونجا پر از ماهی بود / خیلی هم قشنگ بود اونجا اونقدر ماهی داشت که تقریبا از آب میپریدن بیرون بوریس اول از همه رفت جلو و بقیه دوستاش صدا زد و بعدش بلند فریاد زد:

    بوریس :

    خوب بیااااین تو دیگه ….

    続きを読む 一部表示
    15 分